چقدر دلم برای تو تنگ شده است
تنگ شدن که نه ... می سوزد
برای تنهایی ات ... برای غربتت ... برای بغض هایت ...
و تو یکه و تنها میان جماعتی که هرکدام به یک ساز می رقصند.
معلوم نیست این پشت میز نشستن ها، این پست ها ، این مقام ها ... خدای نکرده زبانم لال این تو را نداشتن ها چه سودی برایشان دارد.
... و تو با سیلی هایی که صورتت را سرخ نگه می دارد با همان آرامش، با همان ایمان قلبی، با همان نگاه های دریایی ، مثل خیاطی که لباسی را وصله می کند، لباس رنگی های این آدمهای هفت رنگ را صاف و مرتب می کنی
البته این کار هر روز توست
اما این روزها سنگین تر ، عمیق تر ...
همین فلان فلان شده ای که برای رأی آوردنش چه سنگ ها که بر سینه نکوفتیم و چه دست و پاها که نشکستیم و فکر می کردیم حداقل بین این روسیاهان ابدی برای زخم هایت مرحم است ، دیدی چطور فاصله ها را زیاد کرد ... !؟
اینجا فقط گوشه ای از مظلومیت تو را حس می کنیم ... احساسی که در نمازجمعه ، لحظه ای که با دلدار مناجات می کردی هنوز هم دلمان را آتشکده کرده و چشمانمان را سیراب
هنوز هم خاطرمان هست که این یکی دو ماه را به اندازه دویست سال گذراندی و موهای سرت یکی یکی سپید شد و این بخت برگشته ها هچنان نقاب سپید بر روی سیاه خود می کشند
و تو یکه و تنها میان جماعتی که هرکدام به یک ساز می رقصند.
دیروز روز جانباز بود، راستی کسی آمد با دسته گلی این روز را به تو تبریک بگوید ؟!!
به تو که دیگر با دست چپ نوشتن را خوب یاد گرفته ای
به تو که با همان دستت برایمان دعا می کنی
چگونه باور کنیم غربتت را
و چگونه باور کنیم دلتنگی ات را
اصلا بگو دلتنگی را بلدیم یا نه ...